بی عشق نشاط و طرب افزون نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بی جنبش عشق در مکنون نشود
-----------
خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت یــا بـــرايِ راحــتجــان خـودت تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور
-----------
نردبان اين جهان ما و منيست عاقبت اين نردبان افتادنيست لاجرم هر کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست
-----------
ساربانا اشتران بين سر به سر قطار مست مير مست و خواجه مست و يار مست اغيار مست باغبانا رعد مطرب ابر ساقي گشت و شد باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست آسمانا چند گردي گردش عنصر ببين آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست حال صورت اين چنين و حال معني خود مپرس روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست رو تو جباري رها کن خاک شو تا بنگري ذره ذره خاک را از خالق جبار مست تا نگويي در زمستان باغ را مستي نماند مدتي پنهان شدست از ديده مکار مست بيخهاي آن درختان مي نهاني ميخورند روزکي دو صبر ميکن تا شود بيدار مست گر تو را کوبي رسد از رفتن مستان مرنج با چنان ساقي و مطرب کي رود هموار مست ساقيا باده يکي کن چند باشد عربده دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست باد را افزون بده تا برگشايد اين گره باده تا در سر نيفتد کي دهد دستار مست بخل ساقي باشد آن جا يا فساد بادهها هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست رويهاي زرد بين و باده گلگون بده زانک از اين گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست بادهاي داري خدايي بس سبک خوار و لطيف زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست شمس تبريزي به دورت هيچ کس هشيار نيست کافر و مومن خراب و زاهد و خمّار مست
-----------
همه را بیازمودم ز تو خوش ترم نیامد
-----------
محتسب در نيم شب جايي رسيد در بن ديوار مستي خفته ديد گفت هي مستي چه خوردستي بگو گفت ازين خوردم که هست اندر سبو گفت آخر در سبو واگو که چيست گفت از آنک خوردهام گفت اين خفيست گفت آنچ خوردهاي آن چيست آن گفت آنک در سبو مخفيست آن دور ميشد اين سال و اين جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب هين آه کن مست هوهو کرد هنگام سخن گفت گفتم آه کن هو ميکني گفت من شاد و تو از غم منحني آه از درد و غم و بيداديست هوي هوي ميخوران از شاديست محتسب گفت اين ندانم خيز خيز معرفت متراش و بگذار اين ستيز گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستي خيز تا زندان بيا گفت مست اي محتسب بگذار و رو از برهنه کي توان بردن گرو گر مرا خود قوت رفتن بدي خانهي خود رفتمي وين کي شدي من اگر با عقل و با امکانمي همچو شيخان بر سر دکانمي
-----------
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانها تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن مگذار کان مزور پیدا کند نشانها ور جادویی نماید بندد زبان مردم تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
-----------
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
-----------
جــنگ هـای خلق، بهر خوبی است بــرگ بی بــرگی، نشان طوبی است خشم هــای خلـق، بهـر آشتی است دام راحــت دایمــاً بـی راحتی است هــر زدن، بهـر نــــوازش را بــُـود هــــر گـــله از شـکر آگــه می کند جنـــگ ها می آشتـی آرد درســـت مـــارگیـر از بهــر یــاری مار جست
-----------
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی شاگرد که بودی که چنین استادی خوبی و کرم را چو نکو بنیادی ای دنیا را ز تو هزار آزادی
-----------
یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا
-----------
ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام ما ای درشکسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار ما پا وامکــش از کار ما بستان گرو دستار ما در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل وز آتش ســودای دل ای وای دل ای وای ما
-----------
ای در دل من میل و تمنا همه تو وندر سـر من مایه سودا همه تو هرچنـــــد به روزگار در مینگرم امروز هـمه تویی و فردا همه تو
-----------
از آتش عشق در جهان گرمیها وز شیر جفاش در وفا نرمیها زانماه که خورشید از او شرمندهست بی شرم بود مرد چه بی شرمیها
-----------
گر بيدل و بيدستم وز عشق تو پابستم بس بند که بشکستم ، آهسته که سرمستم در مجلس حيراني ، جاني است مرا جاني زان شد که تو مي داني ، آهسته که سرمستم پيش آي دمي جانم ، زين بيش مرنجانم اي دلبر خندانم ، آهسته که سرمستم ساقي مي جانان بگذر ز گران جانان دزديده ز رهبانان ، آهسته که سرمستم رندي و چو من فاشي ، بر ملت قلاشي در پرده چرا باشي ؟ آهسته که سرمستم اي مي بترم از تو من باده ترم از تو پرجوش ترم از تو ، آهسته که سرمستم از باده جوشانم وز خرقه فروشانم از يار چه پوشانم ؟ آهسته که سرمستم تا از خود ببريدم من عشق تو بگزيدم خود را چو فنا ديدم ، آهسته که سرمستم هر چند به تلبيسم در صورت قسيسم نور دل ادريسم ، آهسته که سرمستم در مذهب بيکيشان بيگانگي خويشان با دست بر ايشان آهسته که سرمستم اي صاحب صد دستان بيگاه شد از مستان احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
-----------
گر شرم همی از آن و این باید داشت پس عیب کسان زیر زمین باید داشت ور آینه وار نیک و بد بنمائی چون آینه روی آهنین باید داشت
-----------
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد پشت افلاک خمیدست از این بار گران ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد رمه خفتست همیگردد گرگ از چپ و راست سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
-----------
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
-----------
دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان من است
-----------
آنکس که ترا دید و نخندید چو گل از جان و خرد تهیست مانند دهل گبر ابدی باشد کو شاد نشد از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
-----------
گفتی که مستت میکنم پر زانچه هــستت میکنم گـــفتم چـــگونه از کجا؟ گفتی که تا گـفتی خودآ گفتی که درمــانت دهم بر هـــــجر پـایـانت دهم گفتم کجا،کی خواهد این؟ گفتی صـــبوری باید این
-----------
ای دوست قبولم کن و جانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان با هرچه دلم قرار گیرد بیتو آتش به من اندر زن و آنم بستان
-----------
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید آن خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
-----------
حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر ترجماني من و صد چون منش محتاج نيست در حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر
-----------
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
-----------
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو
-----------
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم رو ترش کردی مگر دی ، بادهات گیرا نبود ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست اندر آن دریای بیپایان بجز دریا نبود یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار تو کی دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود
-----------
من پیر فنا بدم جوانم کردی من مرده بدم ز زندگانم کردی می ترسیدم که گم شوم در ره تو اکنون نشوم گم که نشانم کردی